سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوابت را می دیدم.
یک خواب شیرین و خوش، با اخم ایستاده بودی جایی که در محدوده ی چشم های ضعیفم نبود
و می گفتی:"دیدی چه کار کردی؟"
 گفتم:"من کاری نکردم، خودت صدایم را نشنیدی و کار به اینجا رسید" بعد با همان ابروهای در هم پیچیده شده جلوتر آمدی و دیدمت...
خندیدی، گفتی:"باشد، بخشیدم." مثل همیشه می خواستم یادآوری کنم که چه قدر دلم را شکسته ای بی خیالش شدم، همان بخندی خوب است.
گفتی:" تا الان کجا بودی؟ لابد توی دشت ها جست و خیز می کردی..." خندیدم و سر تکان دادم.  ادامه دادی:"امان از دست تو و جست و خیز هایت"
شب #عید_غدیر بود، من یادم نبود که عید است. ما #مشهد بودیم و خیابان ها را چراغانی کرده بودند،
می گفتم:"عه پس عیدی ام را بده" با بی حوصلگی سر را تکان تکان و انگار هشدار می دادی:"حالا که تازه دوست شده ام روتو زیاد نکن" و من باز هم نمی گفتم که چه قدر دلم را شکسته ای.
گفتم بلند شو بیرون برویم. اول راضی نشدی اما بعد بلند شدی و به نشانه ی رفتن ایستادی. خیال کردم باهم در خیابان های اطراف حرم راه می رویم، به سوسوی طلایی رنگ گنبد لبخند می زنیم و به من به خاطر دعوای همیشگی با راننده  های تاکسی می خندیم.
اما بیدار شدم، قبل از اینکه #باب_الجواد را ببینیم. اما بیدار شدم و دیدم نیستی و لابد جای دوری با سگرمه های درهم فرو رفته همچنان می گویی:"دیدی چه کار کردی؟" بیدار شدم و دیدم 13 ساله نیستم که با دیدن این خواب جیغ بزنم و به آغوشت برگردم، بیدار شدم و دیدم در رویا هم نگفتم چه قدر دلم را شکسته ای، بیدار شدم و دیدم هنوز هم چه قدر دلم تنگ سوسوی طلایی رنگ حرم است.....

 

[In reply to "من هم یک روز بچه بودم"]
این حدیث را روز آخر مدرسه از سبد #پرورشی در می آورم. نشانش می دهم، می خندد. بعد می چسبانم روی آینه اتاقم کنار همان عکسی که بیشتر از همه دوستش دارم و بر اساس قانون ندیدن چیزهایی که بیشتر از همه جلو چشم است. امروز تازه بعد از مدت ها به عباراتش دقت می کنم.
بعد خواب می بینم #عید_غدیر است، #مشهد است، تو هم هستی....
.
.
پ.ن: لابد مثل همیشه ذکر هم نمی کنم، که چه ه ه ه قدر دلم را شکسته است....

پ.ن: می شود به خاطر این حدیث هم که شده بروید و همین حالا با آنهایی که دلتان را شکسته اند یا دلشان را شکسته اید دوست شوید و لبخند بزنید؟ راه دوری نمی رود... #برکت و میان زندگی تان پخش می شود، دیده ام که می گویم... حتی اگر #هیچ_کس قدرتان را نداند...


+ تاریخ جمعه 94/10/25ساعت 10:0 عصر نویسنده polly | نظر